بی خشم و خروش
تو را خواهم نواخت
چون قصابی که قربانی اش را نه از روی عداوت مثله کرده باشد
چون موسی که دریا را دو پاره کرد بی آن که بغضی از او به دل داشته باشد
در من
کویری ست ترک خورده
که سیراب شدنش به دست خودش بسته است و به چشم تو
_ای تمایل لبالب از امید من_
تو را به گریه وا می دارم
تا خودت فرو بنشانی
آتشکده ای را که دلم بر پا کرده ای
این که بر گونه ات فرو می غلتد
اشک نمک سوده ی تو نیست
بغض فرو خورده ی من است که چون زورقی سر به هوا
به پیش می راند آرام
بر رودخانه ای منتهی به آبشاری سر به زیر
این که بر گونه ات فرو می غلتد
اشک نمک سوده ی تو نیست
آرزوهای دل مرده ی من است
که سیاه مست از پستوی میکده دویده است به بازار
تا به طبل عداوت بکوبد
من اما
آن نغمه ی ناکوکم
که سمفونی الهی را به مضحکه ای بدل کرده است
وصله ای ناجورم من
به پوستین خداوندی!
بذله گویی بد طینت با من است
که از طعن و طعنه اش
مارگزیده ای را مانم!
زیر زبانم ببری ست که به اشتباه محکوم به اعدام شده است
آی اگر دهان به نعره باز کنم!
در سینه ام آتشفشانی دارم خاموش
در رگ من سمی سیاه گرم رفت و آمد است
از آن گونه که قاتلی سیاه پوش هر روز به خانه ی کشته اش می رود و هر بار نا امید باز می گردد!
آیینه ای بدشگونم
که پتیاره ای هر شب خود را در آن پیرتر یافته باشد!
زخمی دوستانه ام از خنجری عمیق
نقش پنج انگشتم بر گونه ای معصوم
آن چرخ شکنجه ام که آخر بار خودش را نشخوار کرده باشد
اعدامی و سرجوخه
هر دو منم!
آنک قلب من
قبرستانی ست با اشباحی سرگردان
از دل متروکه ام مپرسید که ضیافت خون آشام هاست
شاید قرن ها پیش نجیب زاده ای بوده ام
محکوم به لبخندهای ابدی
اینک اما اگر دهان به لبخند باز کنم
چشم از جهان فرو خواهم بست
چنین که خسته ام...
شعر: شارل بودلر
ترجمه: علیرضا بدیع
|